روانشناسی قصه گویی و داستان کودک

روش های قصه درمانی برای درک رفتار انسان طی سالهای اخیر در حوزه های مختلف روانشناسی فراگیر شده است.

تغییر دادن افکار انسان به مثابه نمونه هایی بسط داستانها، تلویحات نشانه های گسترده ای برای بسیاری قلمروهای روانشناسی، هشها در سطح نظری و هم در سطح پژوهش در بر داشته است.

برای مثال رشد هویت به صورت شاخصی از ساختن قصه زندگی قلمداد می شود و آسیب شناسی نمونه ای از قصه های زندگی است که از مسیر اصلی خارج شده است و روان درمانی تمرینی برای ترمیم و بازسازی قصه زندگی تلقی می شود.

«برونوبتلهایم»، مشهورترین روانشناسی در این زمینه است که از داستان به عنوان روش درمانی کودکان استفاده می کرد.

او مربی و درمانگر کودکان اسکیزوفرنی (جنون کودکی یا روانپریشی) بود.

به عقیده بتلهایم، مشکل ترین کار در آموزش کودکان مساعدت به آنان در درک معنای زندگی است تا به بلوغ روانی دست یابند.

او در کتاب برجسته اش «کاربردهای افسونگری» می نویسد: صرف نظر از نقش حیاتی و مهم سرپرستان کودکان، میراث فرهنگی که به شکل افسانه ها است به زندگی آنها معنا میبخشد.

وی معتقد است که وقتی بچه ها را در برابر ادبیات قرار میدهیم، قصه ها بیشترین جاذبه را برای آنها دارند.

او چنین توضیح میدهد: «موضوع این نیست که فضیلت در پایان پیروز و اخلاقیات ترویج می شوند بلکه این است که قهرمان قصه، جذابترین مسئله برای کودک است و او در تمام مبارزات، قهرمان خود را در می یابد.

زیرا که فضیلت پیروز است. کودک چنین هم ذات پنداری را به تنهای انجام میدهد و مبارزه و تلاش های درونی و بیرونی قهرمان، اخلاقیات را بر لوح ضمیر او حک می کند.»

داستان و افسانه، پیام های روانشناسی مهمی در بر دارند. آنها با آشنا کردن کودکان با آن چه در ضمیر ناخودآگاهشان میگذرد، به کودکان کمک می کنند تا بر مشکلات روانشناسی رشد فائق آیند.

داستان ها به کودکان می آموزند که مبارزه علیه مشکلات شدید در زندگی اجتناب ناپذیر و بخشی طبیعی در حیات بشری است و اگر انسان عقب نشیند و ثابت و استوار با سختی غیرمنتظره و اغلب ظالمانه روبرو شود، بر تمام موانع غلبه می کند و در نهایت پیروز میگردد.

شنل قرمزی نمونه ای از داستان های سمبلیک و نمادین است. شنل قرمزی کوچک برای دیدن مادربزرگ به آن سوی جنگل میرود. او قلب مهربانی دارد اما زود نصایح مادر بزرگ را فراموش می کند وبه گرگ اعتماد کرده و تمام جزییات خانه مادربزرگش برای او اقشا می کند.

گرگ هم ابتدا مادربزرگ و سپس شنل قرمزی را می خورد و اگر دوستان او کمی دیرتر رسیده بودند ممکن بود پایان غم انگیزی در داستان داشته باشیم.

شنل قرمزی یاد می گیرد که دوستی چیز بسیار خوبی است اما اعتماد بی جا به هر کسی که از راه می رسد کار بسیار نابجایی است.

داستان شنل قرمزی ممکن است در نظر اول خیلی پیش پا افتاده به نظر بیاید، اما تمثیل بسیار خوبی برای یاد دادن این موضوع است که هر کسی شایسته دوستی نیست نباید به غریبه ها اعتماد کرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

در خبرنامه مقالات ما عضو شوید

مارا در شبکه های اجتماعی دنبال کنید