داستان، خواب شیرین (۱)

شهرزاد: نادر سرش را توی اتاق خواب صورتی رنگ برد و با صدایی خفه داد زد : بابا جون زود باشین دیگه، مردم همه منتظرن!

سهیلا نگاهش را بالا برد و همچنانکه زیپ پیراهن شیرین را بالا می‌کشید، گفت: الان، الان اومدیم.

و لبخند زنان شیرین را از روی تختش بلند کرد و در آغوش گرفت.

شیرین ۶ ماهه هنوز با آغوش سهیلا اخت نشده بود. آخر تنها ۳ روز از آمدنش به این خانه بزرگ و زیبا گذشته بود. او هنوز در دنیای طفولیت خود به دنبال صدای خانم هاشمی، مسئول شیرخوارگاه بود. صدایی که برایش نوید یک شیشه پر شیر خشک خوشمزه را می‌داد. تقریبا از پنجمین روز تولد خود تا همین ۳ روز پیش در اتاقی بزرگ با چند نوزاد دیگر و مسئولان بخش روزگار آرامی را می‌گذراند، تا اینکه چندبار سروکله دو انسان غریبه بالای تختش پیدا شد که با ذوق و شوق به او نگاه می‌کردند و می‌خندیدند.

همان آدم‌های غریبه، روزی او را در آغوش گرفتند و بعد از بوسه‌ای که خانم هاشمی برگونه‌اش زده بود، از تختش و هم اتاقی‌هایش برای همیشه جدا شده بود تا امروزکه در بغل سهیلا وارد سالن پذیرایی بزرگی شد. همه میهمانانی که به افتخار حضور او در این خانه دعوت شده بودند از جا بلند شدند و دست محکمی به افتخارش زدند. بعد صدای آهنگی بلند شد و چند دختربچه قشنگ باپیراهن‌های رنگارنگ‌شان وسط سالن شروع به رقصیدن کردند.

 

شیرین با وحشت به آن جمعیت نگاهی کرد و بعد، از ترس سروصدای بلندی که اصلا به آن عادت نداشت لب برچید، بغض کرد، صورتش را برگرداند و دید که چهره سهیلا از همه برایش آشنا‌تر است. پس از سرناچاری صورت گرد و زیبایش را در گودی شانه او فرو کرد و بلند گریه کرد.

قلب سهیلا لرزید. شیرین به او پناه آورده بود. دست تپل کوچکش را به دهان برد و بوسید و درگوشش گفت: نترس عزیزم، من اینجام. مامانت اینجاست و از شنیدن این جمله آخر از دهان خودش اشک در چشمانش جمع شد.

بعد از شام نادر و سهیلا و شیرین روی مبلی نشستند و نادر صدایش را صاف کرد و بلند بلند گفت: پدر و مادر عزیز، خواهر و برادر‌ها و خلاصه همه فامیل محترم که قبول زحمت کردین و امروز اینجا تشریف آوردین، اول از همه تشکر من و سهیلا و دخترمون شیرین رو بپذیرین.

صدای دست و خنده بلند شد و نادر ادامه داد: بله نمی‌خوام سخنرانی کنم فقط این رو بگم که امروز روز خیلی مهم و خاصی برا من و سهیلا جان است. نمی‌دونم، خیلی بلد نیستم ادبی صحبت کنم ولی احساس می‌کنم دوباره به دنیا اومدیم، شاد و سرخوش.

و بعد مثل پسربچه کوچکی خندید و محکم برای خودش دست زد. خانم‌ها از جای‌شان بلند شدند و برای تبریک پیش آمدند.

آخر از همه برادر بزرگ نادر دستش را به طرف او دراز کرد و متفکر گفت: نمی‌دونم کار درستی کردی یا نه ولی مبارکه!

نادر خونسرد جواب داد: می‌دونی که مدت‌ها بود روی این مسئله فکر می‌کردم، هم ثواب داره هم زندگیم رنگ و رویی می‌گیره.

برادرش که از قبل تصمیم گرفته بود چیزی نگوید تا مهمانی را تلخ نکند، طاقت نیاورد و گفت: نه نادر عزیز به همه جای این قضیه خوب فکر نکردی، الان خدا می‌دونه چه چیزایی رو بردی به نام این بچه کردی. من تو رو می‌شناسم.

و پرسشگرانه به نادر خیره شد. از وقتی که قضیه فرزندخواندگی را شنیده بود این فکر مدام در ذهنش می‌چرخید و آزارش می‌داد.

نادر با دلی شکسته نگاهی به برادر بزرگ خود کرد و علیرغم میل باطنی‌اش گفت: هیچ چیز، فقط این خانه و آن مغازه در….

برادرش احساس کرد که تا چند لحظه دیگر سکته خواهد کرد. دستش را به لبه مبل گرفت و رویش نشست و با خود تکرار کرد: هیچی؟ هیچی؟ این خانه و آن مغازه؟ همین؟‌ای دیوانه، اون یه غریبه‌اس، بزرگ می‌شه و ولتون می‌کنه و می‌ره. اون از خون و

نادر یاد سهیلا افتاد. با نگرانی اطراف را نگاه کرد تا نکند صدای برادر بزرگش را شنیده باشد. خیالش راحت شد. سهیلا و شیرین داشتند آن‌طرف‌تر با عروسک بزرگی که هدیه گرفته بودند بازی می‌کردند.

این چه حرفیه داداش، چرا تو دل آدمو خالی می‌کنین، تازه این مال و ثروت رو خودم از صفر بدست آوردم چه اشکالی داره تا زنده‌ام یه بخش کوچیکش رو بدم به اون طفل معصوم.

و با غصه به شیرین که داشت موهای عروسک را می‌کشید تا به دهانش ببرد نگاه کرد.

*****

یک ماه تمام طول کشید تا سهیلا توانست برای شیرین پرستاری که باب میلش باشد، پیدا کند. بهار همانی بود که او می‌خواست. دختر ظاهری مرتب و تمیز داشت. خوشرو و مودب و از همه مهم‌تر مهربان بود. فقط می‌ماند مسئله دانشجو بودن بهار که آن هم با همکاری سهیلا حل شد. حالا آن دو با دقت و حوصله بیشتری به کودک می‌رسیدند. وقتی جشن تولد یک سالگی شیرین برپا شد، دیگر خوشبختی آن‌ها کامل بود.

دخترک در جشن تولدش تاتی تاتی آمد و خود را در بغل نادر انداخت. دستش را روی صورت مرد گذاشت و گفت: بابا.

همین یک کلمه کافی بود تا مرد بفهمد همه تلاش‌هایش ارزش شنیدن این یک کلمه را از دهان کوچک دخترش را داشت. همان‌طور که انگشت‌های نرم و سفید دخترکش را می‌بوسید به همسرش گفت: سهیلا نظرت با رفتن به چالوس چیه؟ یه مسافرت خانوادگی؟

سهیلا ذوق زده برگشت و درحالی که کاغذ کادوهای پاره شده را در کیسه زباله می‌ریخت، گفت: باورت می‌شه یکی دو روز بود که به این قضیه فکر می‌کردم؟ از وقتی درگیر آوردن شیرین شدیم یه مسافرت درست نرفتیم.

بعد آهسته پرسید: نظرت چیه بهار رو هم بیاریم؟ بپرسم ازش که میاد یا نه؟ خوبه همراهمون باشه، می‌گن اخلاق آدما تو سفر مشخص می‌شه.

نادر شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: این را دیگر خود دانی سهیلا بانو.

بعد شیرین را پشت پنجره برد و با انگشت کوه‌ها را نشان دختر داد: بابایی پشت اون کوه دریاس، می‌ریم کنارش، بعد من و تو می‌ریم آب بازی، البته یه مایو و اردک آبی هم مهمون من.

و بعد دهان شیرین را که مرتب می‌گفت آب بازی، آب بازی، بوسید.

****

سه سال مثل برق و باد گذشت و حالا شیرین کوچک ۴ ساله بود. او ویلای چالوس را دوست داشت. می‌توانست آزادانه در حیاط بدود و به دنبال کفشدوزک‌های ریزی که روی برگ‌ها می‌نشست، بگردد و با پدری که در طول روزهای هفته کمتر می‌دیدش توپ بازی کند. نادر و سهیلا از هر فرصتی برای آمدن به آنجا استفاده می‌کردند.

این بار هوای چالوس خیلی شرجی بود. شیرین کمی کلافه شده بود. وقتی خوابش می‌برد مو‌هایش عرق می‌کرد و روی سرش می‌خوابید. بهار زیر درخت پرتقال وسط باغ نشسته بود و با دستمال، عرق پیشانی کودک را خشک می‌کرد، ولی مواظب بود، کودک را بیدار نکند تا بتواند کمی درس بخواند.

شیرین کوچک فقط زندگی نادر و سهیلا را تغییر نداده بود. زندگی بهار را هم زیرورو کرده بود. بهار دختر فقیری بود که از شهرستانی دور با همت خود دانشگاه قبول شده بود و به تهران آمده بود. زندگی در خوابگاه‌های شلوغ، بی‌پولی و… با معرفی‌اش به این خانواده به پایان رسیده بود.

چند سال بود که حقوق خوبی می‌گرفت، سهیلا زن مهربانی بود و نادر به معنای تمام کلمه انسان. بهار در کمال ناباوری بخشی از حقوق خود را برای مادر تنهایش می‌فرستاد و سهیلا چندبار مادر او را به خانه‌شان دعوت کرده بود.

بهار چند برگ پرتقال را برداشت و مثل بادبزن کنار هم قرار داد و بعد به آرامی شروع به باد زدن شیرین کرد.

سهیلا و نادر از پله‌های ویلا پایین آمدند و به بهار دست تکان دادند. بهار از جا برخاست و منتظر آمدن‌شان شد.

بهار جان برو آماده شو. ما تو ماشین منتظرتیم. ناهار رو بیرون می‌خوریم بعد هم خانم خانما رو می‌بریم دریا.

شیرین سر میز غذا هر کاری را که به فکرش رسید، انجام داد. تک تک ظرف‌های پیش غذا را به طرف خود کشید و محتویاتش را با قاشق در دستش روی میز پخش کرد و پیش بندش را که در لیوان نوشابه فرو رفته بود با ذوق مکید.

دست آخر هم موقع ماشین سوار شدن، بهار گفت: سهیلا خانم بهتره ببرمش دستشویی، فکر کنم ساک لباساش رو هم ببرم خوب باشه.

و ساک به دست به طرف رستوران برگشت. سهیلا خواست پشت سرشان برود، ولی نادر گفت: تا نیومدن برم باک بنزین رو پر کنم.

و پشت رل نشست، نگاهی به زنش کرد و خندید: بیا، توهم بیا، می‌خوای تا برگردن اینجا وایسی.

بهار و شیرین لب جاده ایستاده بودند و به سهیلا که آن طرف جاده در پمپ بنزین، توی ماشین نشسته بود دست تکان می‌دادند. باک بنزین که پر شد نادر با دستش علامتی به بهار داد که یعنی الان میایم. و ماشین را روشن کرد.

ماشین لب جاده که رسید نادر نگاهی به سمت چپش انداخت و پیچید. از دست راست هم ماشینی نمی‌آمد. ماشین که گرد شد تا به لاین مخالف و سمت رستوران برود ناگهان یک تیلر از مزرعه کنارجاده، داخل جاده آمد. نادر شگفت زده و دستپاچه سر ماشین را داخل لاین مخالف برد تا از برخورد با تیلر جلوگیری کند ولی در همین اثنا پاترولی که با سرعت از روبرو می‌آمد با ماشین نادر تصادف کرد.

همه چیز در عرض چند ثانیه و درست در مقابل چشمان بهار و شیرین اتفاق افتاد. دو ماشین با صدای مهیبی به هم برخوردند. شدت تصادف به حدی بود که در نگاه اول تفکیک دو ماشین به نظر سخت می‌رسید.

از لای آهن پاره مایع غلیظ و سیاه رنگی بیرون می‌آمد. خون، خون گرم نادر و سهیلا یا راننده پاترول.

چند ساعت طول کشید تا برادر‌ها و خواهرهای سهیلا و نادر برسند. بهار در یکی از اتاق‌های ویلا را بسته بود و سعی داشت شیرین را بخواباند. دخترک بر اثر شنیدن صدای شیون و گریه بهار و اطرافیان، هیاهوی مردم، آژیر ماشین پلیس و آمبولانس، گیج و غصه‌دار شده بود و مرتب گریه می‌کرد و بی‌قرار بود.

دستان بهارمثل عضوی مستقل عمل می‌کرد، شیرین را به حمام برد و لباس خوابش را پوشاند و او را در آغوش گرفت.

قلبش یخ زده بود، نگاهی به شیرین که دیگر پلک‌های سنگینش روی هم افتاده بود انداخت و با صدایی خش‌دار و لرزان نالید: حالا تکلیف این طفل معصوم چی می‌شه؟

 

منبع : niniha

[ad_2]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

در خبرنامه مقالات ما عضو شوید

مارا در شبکه های اجتماعی دنبال کنید